فرموده آمد
دیرگاه، از کاخ استخوان سای سران
که سردآهنگ می باید کرد
از چوبه به قعر
*
یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو رفتند
که گویی زمین را همیشه بی آسمان ماند
**
در مردگان خویش نظر می بندیم
با طرح خنده ای
***
و نوبت خود را انتظار می کشیم
بی هیچ خنده ای