۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

اینجا نه جای ماست

دردور دست دور
در شهر سوت و کور
آنجا که بال عاطفه آتش گرفته بود
آنجا که باد قحطی انسان وزیده بود
مردی نشسته بود
غمگین و خسته حال
گم کرده کاروان
تنها تر از درخت تک افتاده کویر
بر لب سرود سرد غم افزای انتظار
در دل هزار حسرت دیرینه یادگار
بر دوش بار یار
این سو نگاه کرد
آن سو نگاه کرد
چیزی ندید و گفت
اینجا نه جای ماست کو جای پای یار

چه غمین بارانی

چه غمین بارانی!
می روی در دوردست، گوشه ای در باغی
زیر پایت برگی، زرد و خشکیده به تو مینگرد
چشمهایت آبیست...

چه غمین بارانی!
و تو خوب میدانی، آسمان از سر چه میگرید...

اشکهایت سرریز، و دوباره پرهیز؟!
نیم نگاهی که به تنپوش درختان داری، کاسه ی صبر تو را میشکند


و در این ترس آباد، که دگر ماه ز مهر پنهان نیست
مه آبان خبر از سردی پاییز دارد
پلکهات داغ میشوند و تو باز میخوانی،
چه غمین بارانی...



ب.محمدی

شب


ای شب! شب تار وحشی!!

اشکهایم را در چشمانم دفن؛ گریه هام را در خفا، خفه؛

دستهای ملتمس مرا قطع؛ گرمای پلک هایم را منجمد؛

و لب هایم را که مجنون صفت از تو گله دارند،

بی رحمانه پوست برکن!

و دعاهایم را که در جست و جوی آرزوی من اند، رها کن!

بگذار آزاد باشند!!



بهنام محمدی

بشنو از من چون شکایت میکنم

که زیستن را از شما ننگ باد
تنگ آری شما را که چون عنکبوت زهرآلوده ای، به فراگرد جان معصومم
چنبر زده اید
و از هر کرانه، پایی به ولع در انداخته،
ته مانده ی شرافتم را سر می کشید!
هزار مرگتان باد و باز ننگتان، تا ابد، تا ابد




بهارینه باران وار میگریم، که در سرآمد عمر چون به اضطراب برخیزم
هشت پای عنکبوت ماننده فراز آید بر خفت جان.
فرومرده باد، آری فرومرده باد
و فرومرده تر
و با هر پای دراز، هشت زنجیر برتنیده به پولاد گران؛

آه، آرزو، تا ابد.
بهنام محمدی

آرزو بر باد

به سر کردن آرزو را

در خواب شدم

پر درد و خیال.



حرفی، لنگالنگ به تعلق جان پیوست که

هستی خواهش نیاز است، بی گناه تو.



آرامش به هیبت لبخندم نقش بست، پر تردید و شرم؛

و آن حرف تشنه به توهم تلخ سرد شد.


آرزو سر نیامد.

To Be or Not to be?!....

بودن یا نبودن
مسئله این نیست که بپرسی
بودن یا نبودن
مسئله آن است که نپرسی
ببیشتر بودن یا کمتر بودن، یا هم بودن هم نبودن

مسئله این است که بدانی
بودنی در کار نیست، نیستی در کار هست
به روشنی هستی که در میان نیست

بودن یا نبودن
مسئله ای نیست...! بهنام محمدی

ستاره

من ستاره ای جسته ام
آزادتر از روح سرکشم
که فلک به هیچ صورتش به بند نکشید
و به تنهایی جانم تنهاست
به سان ره گم کرده ای که از امواج رود ستارگان
گریخته است

من ستاره ای جدیدی را کشف کرده ام
که بی گمان تلاقی نگاهمان خواهد بود
و سوی چشم من بر آسمان
که هر شب از ژرفای دورترین کهکشان اختراع میشود
سوسو می زند، و می سوزد

و من اینجا پا سفت کرده ام که همین را ببینم
و بدین اشتیاق
دیریست تا مرگ را فریفته ام
زیرا و تنها زیرا
من ستاره ی جدیدی یافته ام

بهنام محمدی

زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست

دلم میخواهد بی فلسفه زندگی کنم
کودکانه
پولهای را بشمارم و باهاشان بستنی قیفی زعفرانی بخرم
آنقدر که دیگر در دنیا، بستنی قیفی باقی نماند
و لذت لیسیدنشان را هم به خودم هدیه دهم!

دوست دارم آزاد باشم
رییس دنیا، بی قید و بند منطق و حساب و اعداد
ابرها را بخورم
که سیرم نکنند
ارتفاع نیاگارا را لمس کنم
و روی دیوار بزرگ، بدوم
دوست دارم سوار بر دنیا،
بتازانم تا کهکشان آندرومدا،
توی دریای جنبندگان کوچولویش،
و کنار ستاره های دریایش بال بزنم،
به سان سفره ماهی
در همین خلیج نزدیک خودمان، همیشه فارس!
دوست دارم اسیر نامم نباشم، هر که باشم و یک نفر نباشم
روز در مسجد جامع قونیه نماز کنم و شب در
کلوپ کازابلانکا خستگی سفر در کنم!!د
دوست دارم
لحظه که حادثه واقع شد
دل به رویاهایم بسپارم و آرام وشادمان
بی اندازه بمیرم
بهنام محمدی