۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

غریب آشنا

دوست خوبم ع.ر یه شعری واسم اسمس کرد که بد ندیدم اون را اینجا بذارم. شرح حال خیلی هست:

گفتا من آن ترنجم، کاندر جهان نگنجم                             گفتم به از ترنجی، لیکن به دست، ناآیی

گفتا تو از کجایی، آشفته مینمایی                                   گفتم منم غریبی، از شهر آشنایی



خداییش من با مصراع آخرش کلی حال کردم، شما را نمیدونم(نظر بدین ببینم حالتون را!)بله

What the hell are we doing?

.. اخه این که نشد حرف که خدا هرچی بخواد همون میشه و اگه تو الان اونجایی که آرزوشا داشتی نیستی حتما خدا یه چیزی میدونسته...من دوست دارم دلیل خدا را بدونم و فکر میکنم به همین دلیل هم هست که ما انسانها قرارداد کرده ایم، از خیلی سالها پیش، که همگی به یه کسی ایمان داشته باشیم و اسمش را هم توی هر زبانی یه چیزی گذاشته اند که یکیش "خدا" و یکیش "الله" و... هستش، و باز قرارداد کرده ایم این وجود قادر و توانای مطلق و زیبای مطلق و همه چی مطلق(!)، خالق همه ی جهان باشه و تمام امور را در دست گرفته باشه، در نتیجه هر گونه نافرمانی از دستور او، عذاب شدیدی را برای مان در بر خواهد داشت...میخواهم بگم الان به نظر من اینها به جز یه مشت قرارداد خشک و خالی و به جز یه  تعداد راه گریزی که معمولا ما انسانها در برخورد با ناشناخته ها سعی میکنیم به اونها متوسل بشیم، چیز دیگه ای نیست... من نه خدا را نفی کردم نه تایید، فقط اید دیدگاه ما نسبت به قضیه را قبول ندارم. من نمیتونم باور کنم خداوند زیبای مطلق هست، و اونطور که عرفا میگن، زیباییش جهانشمول هستش،. آخه داداش من! وقتی من نمیتونم کسی را ببینم چطور انتظار داری زیباییش را درک کنم؟!! هروقت هم که کم می آورند، زود میگویند خدا که با چشم دیده نمیشه، خدا نامرئیه! خدا زیباییش هم نامرئیه!! و تو عالم غیب میشه اون را درک کرد. حالا عالم غیب و شهود و این عوالمی که هیچ کس درست حسابی از اونها خبر نداره  کجان، خدا میدونه!!! بابا! من همین جا یک شعار میدهم، میدانم شعار قرن همین خواهد شد:
The Beauty captivates us, and we are victims of beauty
یعنی : زیبایی ما را اسیر خود میکند و ما، قربانیان زیبایی هستیم
انصافا همه ی شمایی که مذکرید و دارید این نوشته را میخونید، با من هم عقیده نیستید؟! قبول دارین هر وقت نگاهتون به یه دختر جلب شده، به خاطر زیبایی اون بوده که در ذهنتون یه احساس و یه ارتباط قشنگ برقرا کرده و در نتیجه شما، یه دل نه صد دل عاشق او ن دختره میشین؟ نامردیه اگه بگین نه و بخواهید ادای آدمهای روشنفکر قرن نوزدهمی را دربیارید!! آی آقا پسرای گلی که چند ساله دارین استمنا میکنید و به هر دری میزنین تا این کار را ترک کنید و میبینید نمیشه که نمیشه، فکر میکنین دلیل این چیه؟ مگه ما پسرا مرض داریم که دانسته به خودمون ضرر بزنیم؟ آیا هیچ کدوم حاضر میشیم با چاقو دستمون را پاره پاره کنیم؟ مسلما نه، پس چرا یه بار نه، دو بار هم نه، 2000 بار استمنا میکنیم، ناراحت هم میشیم، دوش میگیریم، از لحاظ روانی عذاب وجدان هم میگیریم(حتا اگه خیلی کهنه کار باشی، باز هم ته دلت یه چیزی بهت میگه اه! بدم اومد از این کار) حالا  نگاه کنید ببینید وقتی یه دختر را با یک یا چند تا پسر در حال این کار دیده اید، چه صحنه ای از اون باعث میشه آبتون یه دفعه نا خودآگاه بیاد و ...بقیه شو خودتون میدونین... آیا اگه اون دختره خیلی زشت بود، باز هم اینطوری میشد؟ آیا اگه سیاه پوست بود، باز هم استمنا میکردید؟ پاسخ با خودتان، میخواهم از این بحث بگذریم

پس همون طور که در شرو ور های بالا این نکته را گفتم، دیدگاه ما نسبت به خدا اشتباهه، اما نمیگم کدومش درسته، چون خداییش میخوام الان یه چیزی بهتون بگم: درست و نادرست، زیبا و زشت، خوب و بد،... اینها اصلا معنایی نداره. میگین نه؟ یعنی شما اعتقاد دارید که میشه درستی و راستی مطلق را پیدا کرد؟ بسم الله، بگین. یعنی میشه خوبی و زیبایی مطلق و کامل را پیدا کرد، خوب، ارایه کنید ما هم مستفیض شیم! آخه بنده خدا!  تو یه نگاهی به خودت بنداز. یه چیزایی به نظر تو خوبن، که به نظر بقیه بدن. همین طور چیزایی هست که به نظر تو زشتن، که به نظر یک دیگه خیلی هم قشنگند. مثلا یه دختری را میبینی با دوستت میگی عجب داف داغی بود! بفد رفیقت بهت میگه :ریدم تو سلیقه ات! آخه این هم شد دخمر؟ !!! خوب، همین طوری که پیش بریم ، میبینیم که همه چی نسبیه، یعنی همه جی بسته به اینکه نسبت به چه معیاری سنجیده شده، خوب، بد، زشت، زیباو..براش صدق میکنه. اصلا بذارین این حرف را گسترش بدیم: اصلا قراردادهایی که ما انسانها سر این دنیا بسته ایم، هیچ منبع و منشا خاص و ویژه ای ندارند که بتونن معیار بقیه چیزها قرار بگیرند...اینکه ما انسانها قرار میذاریم به فلان شی، بگیم زیبا و فلان شی را زشت بنامیم، همه و همه ساخته ی خود ماست و.. .اما پس خوبی و بدی چین؟ یعنی کلا معنی ندارند؟!! میدونین، به نظر من اینها در برخورد با جهان خارج شکل میگیرند و چون ما همه انسان هستیم (حد اقل که از لحاظ جسمی اینطور مینماییم) پس جهان خارج ما، به طور بسیار ویژه ای شامل  انسانهای دیگر میشه. مثلا میخواهیم بگیم کار خوب یعنی چی؟ خوب جواب میدهیم: هر کاری که به نفع خودت باشه یا حداقل برای خودت بی ضرر باشه، و در ضمن، برای بقیه هم حداقل بی ضرر باشه، کار خوب محسوب میشه و اگه اینطوری نبود، بده! اگه استمنا میکنی، چون در درجه ی اول به خودت ضرر میزنی، بهتره ولش کنی و بدونی که کار بدیه، مثل من که چند وقتیه و لطف کافور غذای دانشگاه، دفعات انجام اسن کار را تقریبا به صفر رسانده ام. مثال دیگر، گوش دادن به موسیقی هستش. قبلش بذارین یه شعر قرن دیگه هم بدهم:

تو حق داری به هرچه میخواهی برسی، ولی حق نداری خودت را از حقوقت محروم کنی

به به! چه چه! عجب جمله ای شد! بنا به این جمله ی کلیدی، پس من باید بتوانم هرچقدر که خواستم موزیک گوش بدهم و کیفور بشم. اما هروقت دیدم موجب  اذیت دیگران میشود، سعی میکنم کاری کنم که دیگر اسباب ناراحتی دیگرا را فراهم نکند(یه وقت فکر نکنید میروم اونها را میکشم تا دیگه از آهنگ گوش دادن من ناراحت نشند ها! ) خوب این قضیه البته در مورد بقیه ی جانداران(حداقال آنهایی که ما قرارداد کرده ایم جاندار بنامیم) هم صادق است، یعنی رفتار ما نباید حتالامکان موجب آزار گربه ها و کلاغ ها و ... شود. هر چند من هیچ اجباری نمیکنم که هیچ کس حتما به این حرفهای من عمل کند. آخه آخر سر، هر کسی سرش را توی گور خودش میگذارد ، ولی گفتم بد نیست بقیه هم از این نوع جهان بینی من مطلع شوند.


لطفا من را از نظرات خوبتون مشغوف بفرمایید

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

خواب سخت

خواب چون درفکند از پایم

خسته میخوابم از آغاز غروب

لیک آن هرزه علفها که به دست ریشه کن میکنم از مزرعه روز

میکنم شان شب، در خواب هنوز


احمد شاملو

خیز و بگرای...

نابرتافتنی است و بی حاصل، اگر چند
پروازه زدن کرکسی، فرابال عقابی    
و گر نیز نخواهد                                                 
برش بسته اند بر
به هفت خرسنگ و گو چون بگوید

که ماراست گران هشت سنگ آذر بر قلب

پس، فرو مردنی نخست
که برخیزد از اوج جان
و هنگام آزادوارش درافتد


پسان گاه
بازخیزد

نه برتافتنی،  دیگر
نه بی حاصل


بهنام.م
                           

روزی، روزگاری...

ما در اینجا روزگاری داشتیم     خاطراتی با نگاری داشتیم
شاد بودیم، پاک بودیم همچو خاک     در چمن گوش و کناری داشتیم
گرچه گردون بر مراد ما نگشت     ما ز گردون انتظاری داشتیم
رستمان خفتند و اکنون بی کسیم     حالیا روزی سواری داشتیم
ما نه آسایش به یک دم دیده ایم     اشک در دیده چو خاری داشتیم
کاشتیم و داشتیم خوش ساده دل     دل به روز رستگاری داشتیم
روزها میرفت و بهنام میسرود     ما در اینجا روزگاری داشتیم