۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

غریب آشنا

دوست خوبم ع.ر یه شعری واسم اسمس کرد که بد ندیدم اون را اینجا بذارم. شرح حال خیلی هست:

گفتا من آن ترنجم، کاندر جهان نگنجم                             گفتم به از ترنجی، لیکن به دست، ناآیی

گفتا تو از کجایی، آشفته مینمایی                                   گفتم منم غریبی، از شهر آشنایی



خداییش من با مصراع آخرش کلی حال کردم، شما را نمیدونم(نظر بدین ببینم حالتون را!)بله

هیچ نظری موجود نیست: