۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

شب.روز.صدا.خاموش

فرموده آمد
دیرگاه، از کاخ استخوان سای سران
که سردآهنگ می باید کرد
از چوبه به قعر
 *
یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو رفتند 
که گویی زمین را همیشه بی آسمان ماند
 **
در مردگان خویش نظر می بندیم 
با طرح خنده ای
***
و نوبت خود را انتظار می کشیم
بی هیچ خنده ای

میدانستییم، آری زمانی میدانستیم

آسمان به غبار ماه آغشته است

يک پنجه باد سرگردان، پی دسته ای درنای جامانده از کوچ؛

باقيمانده ی غروب، دامن سرخش را از افق به دنبال می کشد 
و آهسته و نرم

خردشيد را می پاشند روی
چادر بانوی تاريکی
...

و همچنان ماه در چشم نشکسته ی خود

چيز نهفته ای می آموزد

چيزی که ای بسا ميدانسته ايم
چيزی که بی گمان به زمان های دور می دانستيم

ب.محمدی

Just a Poem: From the bottom of my heart

*** My country Iran, worths the best, but unfortunately, has been completely left alone. He has a lot to say, I hear his sound that says:




Carols Nordic
I Love...

Nostalgia Aria
I Need...

Real Realm, I...
I once Was...

*** Dedicated to all those who  commiserate for Iran ***


by: Behnam Mohammadi
   eprantes@gmail.com
   ibehnam@ymail.com