چه غمین بارانی!
می روی در دوردست، گوشه ای در باغی
زیر پایت برگی، زرد و خشکیده به تو مینگرد
چشمهایت آبیست...
چه غمین بارانی!
و تو خوب میدانی، آسمان از سر چه میگرید...
اشکهایت سرریز، و دوباره پرهیز؟!
نیم نگاهی که به تنپوش درختان داری، کاسه ی صبر تو را میشکند
و در این ترس آباد، که دگر ماه ز مهر پنهان نیست
مه آبان خبر از سردی پاییز دارد
پلکهات داغ میشوند و تو باز میخوانی،
چه غمین بارانی...
ب.محمدی
می روی در دوردست، گوشه ای در باغی
زیر پایت برگی، زرد و خشکیده به تو مینگرد
چشمهایت آبیست...
چه غمین بارانی!
و تو خوب میدانی، آسمان از سر چه میگرید...
اشکهایت سرریز، و دوباره پرهیز؟!
نیم نگاهی که به تنپوش درختان داری، کاسه ی صبر تو را میشکند
و در این ترس آباد، که دگر ماه ز مهر پنهان نیست
مه آبان خبر از سردی پاییز دارد
پلکهات داغ میشوند و تو باز میخوانی،
چه غمین بارانی...
ب.محمدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر