۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

چه غمین بارانی

چه غمین بارانی!
می روی در دوردست، گوشه ای در باغی
زیر پایت برگی، زرد و خشکیده به تو مینگرد
چشمهایت آبیست...

چه غمین بارانی!
و تو خوب میدانی، آسمان از سر چه میگرید...

اشکهایت سرریز، و دوباره پرهیز؟!
نیم نگاهی که به تنپوش درختان داری، کاسه ی صبر تو را میشکند


و در این ترس آباد، که دگر ماه ز مهر پنهان نیست
مه آبان خبر از سردی پاییز دارد
پلکهات داغ میشوند و تو باز میخوانی،
چه غمین بارانی...



ب.محمدی

هیچ نظری موجود نیست: