۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست

دلم میخواهد بی فلسفه زندگی کنم
کودکانه
پولهای را بشمارم و باهاشان بستنی قیفی زعفرانی بخرم
آنقدر که دیگر در دنیا، بستنی قیفی باقی نماند
و لذت لیسیدنشان را هم به خودم هدیه دهم!

دوست دارم آزاد باشم
رییس دنیا، بی قید و بند منطق و حساب و اعداد
ابرها را بخورم
که سیرم نکنند
ارتفاع نیاگارا را لمس کنم
و روی دیوار بزرگ، بدوم
دوست دارم سوار بر دنیا،
بتازانم تا کهکشان آندرومدا،
توی دریای جنبندگان کوچولویش،
و کنار ستاره های دریایش بال بزنم،
به سان سفره ماهی
در همین خلیج نزدیک خودمان، همیشه فارس!
دوست دارم اسیر نامم نباشم، هر که باشم و یک نفر نباشم
روز در مسجد جامع قونیه نماز کنم و شب در
کلوپ کازابلانکا خستگی سفر در کنم!!د
دوست دارم
لحظه که حادثه واقع شد
دل به رویاهایم بسپارم و آرام وشادمان
بی اندازه بمیرم
بهنام محمدی

هیچ نظری موجود نیست: